امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
دردا و دریغا که دراین بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سروان خزان است
روزی که بجنبید نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
((هوشنگ ابتهاج))