امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
دردا و دریغا که دراین بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سروان خزان است
روزی که بجنبید نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
((هوشنگ ابتهاج))
بابا ایول...........
آره خدایی تنوع وبلاگ کمه...
شعر جالبی بود..
ایول...
مرسی حسین جان
حال و هوای وبلاگو عوض کردی